loading...
همه چی از همه جا
آتیش بازدید : 81 نظرات (0)

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که  فکر می کردیم  مسافرته ما رو توی  اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می  شدم !

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
بروز ترین اتفاقات ایران و جهان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 639
  • کل نظرات : 38
  • افراد آنلاین : 99
  • تعداد اعضا : 10
  • آی پی امروز : 289
  • آی پی دیروز : 76
  • بازدید امروز : 536
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 745
  • بازدید ماه : 745
  • بازدید سال : 35,709
  • بازدید کلی : 143,603